آرتیمان بهبهانیآرتیمان بهبهانی، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

آرتیمان بزرگ مامان و بابا

آرتیمان وقتی یه جنین کوچولو بود

1395/11/4 12:12
نویسنده : مامان آرتیمان
124 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

نمیدونم چی بگم اما داشتن یه بچه واقعا حس قشنگیه, همش میگم کاش زودتر به دنیا میومد, خیلی حس فوق العاده ای.خوب بریم سر اصل مطلب.

زمانیکه تصمیم گرفتیم اصل فکر نمیکردم همه چیز با سرعت انجام شه, اما وجود اشتباه در جواب آزمایش که باردار نیستم خیلی ناراحجتم کرد, هر چند قبلش هم میترسیدم از بچه دار شدن و همش میگفتم وقت هست اما نبود, ولی بازم وقتی در BCK دیدم باردار نیستم خیلی ناراحت شدم و آزمایش رو ول کردم تا یک هفته بعد که به زور مادر و همسرم دوباره آزمایش دادم اصلا باور نمیکردم که باردارم همش فکر میکردم  بازم باردار نیستم.خلاصه از خوشحالی به همسرم گفتم و اون هم خوشحال شد اما فکر کنم یه کوچولو میترسید.خلاصه به مادرم خبر دادم اما گفت الان نرو سونو صبر کن قلب بچه تشکیل شه بعد برو, اون موقع  به خاطر جابجایی تو کارم به عنوان نیروی جانشین استفاده می شد ازم و دائم این اداره اون اداره میشدم زمان بارداری اولیه تو خدمات غذایی بودم, به همکارم گفتم که باردارم و خوشحال شد البته خودش هم خبر بارداری خودشو داد اما متاسفانه جنینش در دو ماهگی سقط شد. بعد از اون رفتم قسمت امور حقوقی که یکی از بچه ها که فامیلش دکتر بود ÷یشنهاد داد تا با کسی مشورت کنم.زنگ زدم به خانم دکتر و بهش توضیح دادم وضعیت رو اون هم گفت بزار  تو هفته هشتم برو طبق محاسباتم رفتم دکتری که یکی از بچه های همکاری معرفی کرده بود.با استرس وارد  اتاق شدم  نفر سوم بودم از اون مطبها بود که مردم تا  خدا ساعت بایدمیشستن.من از ترسم که دیر نشه ساعت دوازده ظهر رفتم اونجا , منشی ساعت دو اومد  اگر دیر میرفتم ساعت هفت به زور نوبتم میشد. خلاصه وقتی صدای قلبش رو شنیدم خیلی قشنگ بود انگار صدای سم اسب بود.خیلی جالب بود خلاصه بهم وقت داد برای ماه بعد که فکر کنم ماه نه بود آبان برای سونو و مراحل دیگر, 

تنها روز خوشم همون روز بود چون دقیقا از چند روز بعدش تهوع های وحشتناک شروع شد, بالا آوردنهای شبانه و خیلی وحشتناک از همه چیز متنفر بودم مخصوصا از غذاهایی که عاشقشون بود و حتی میوه ها , وای خدا ...

کم کم ویارها شروع شد عاشق گوجه شده بودم و دائم میخوردم مثلا همسرم امروز میخرید فردا تموم بود هر ماه به یه چیز ویار داشتم ماه سه فقط نارنگی دو ماه فقط لیمو ترش. ولی وحشتناک ماه چهار دلم پاستیل میخواست و همسرم کیلو کیلو پاستیل میخرید. پیش مامان که میرفتم هر چی دلم میخواست میپخت خدائیش خیلی هوامو داشت. همسرم که دائم اشپزی میکرد حتی به  بوی مایع ظرفشویی حساسیت داشتم و بالا می آوردم. یه مدت دلم کله پاجه میخواست اما بعد از خوزدنش بالا می آوردم. خیلی اذیت شدم بعضی مواقع از تهوع زیاد میشستم گریه میکردم, اما دائم قربون صدقه پسرم می رفتم.هیچ وقت  بهش هیچی نمیگفتم ع میترسیدم بشنوه از مامانش ناراحت شه.همسرم میگفت جالبه با این همه تهوع هیچی بهش نمیگی؟

اخه من خیلی با پسرم صحیت میکردم براش همه چی میگفتم , خاطره تعریف میکردم.و حس میکردم میشنوه.خلاصه بارداری من تو ترم سوم دانشگاه شد و با اون همه تهوع و بالا پایین شدن از ماشین ( اتوبوس) و صبح خای زود برس به دانشگاه و بازنبودن دانشگاه شش صبح و خلاصه همه چیز............

تنها دغدغه من بالا آوردن بود, از زمانیکه  چهراشنبه شب سوار اتوبوس میشدم به  پسرم میگفتم مامانی طاقت بیار من برسم خونه بعدا خخخخخخخخخخخ    خدائیش هم  اصلا بالا نمیآوردم تا میرسیدم پنج شنبه ساعت 2 نصف شب خونه و چشمتون روز بد نبینه  تو ماشین همسرم بالا می آوردم.خدائیش پسرم تک تکه

تمام اینها گذشت تا عید که شش ماهم شد و دکتر گفت نرو مسافرت اما من رفتم و خیلی هم خوش گذشت هم تهران رفتم هم بعدش شوشتر خخخخخخ  با بابا اینا خیلی عالی بود و البته با همسرم.

تهران که بودیم مامان بزرگم یه  چمدون لباس بهم داد دخترونه و پسرونه, آهان یادم رفت بگم تو ماه سوم  اون مامایی که با دکتر متخصص کار میکرد بهم گفت بخاطر ساختار بدنی و استخوان بندی پسره , خوشحال شدم , نمیدونم چرا فکر میکردم خدا بهم دختر میده و منتظر دختر بود وقتی گفت پسره خوشحال شدم که همسرم رو خوشحال میکنه چون مردها پسر دوستن 

مامان هم کلی لباس داد بهم ولی منم همسرم رفتیم بازار و هر چی میدیدم وشگله برای موشی خرید میکردیم.رورئک رو خریدیم از مهران ولی کریر رو مامان بزرگ داد یه کریر خوشگل ابی رنگ. لباسهای رو هم از بازار مولوی خریدم با آغوش که متاسفانه اصلا ازش استفاده نکردم چون موشی اصلا توش راحت نبود.

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)