آرتیمان بهبهانیآرتیمان بهبهانی، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

آرتیمان بزرگ مامان و بابا

بدنیا اومدن دوردونه ما

1395/11/11 13:10
نویسنده : مامان آرتیمان
138 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

اصلا دلم نمیخواست اینجا به دنیا بیاد پس همه تلاشم رو میکردم برم تهران, دائم تو این سایت تو اون سایت از این و اون میپرسیدم مشکلی پیش نمیاد تو ماه نه برم, خلاصه که سخت بود تو ماه هشت تهران رفتن البته بنا به دلایلی که کاملا شخصیه, خلاصه بعد از تلاشو کاووش فراوان تصمیم گرفتم با قطار برم, خوبیش این بود که برادرم و زنش و مامانباهامون بودن, قطار حرکتش ساعت 4 بود من از خونه راه افتادم با همسرم و توراه  کالباس خریده بود و برای خرید سس ایستادیم ولی برادرم همش زنگ میزد دیر نکنید اونها از GATE ردشده بودن و منتظر من بودن , البته فاصله خونه تا راه آهن کم بود, خلاصه وقتی رسیدیم همه لبخند زنان بهم نگاه میکردن.یه لحطه دلم گرفت دلم میخواست همسرم باهام باشه اما نمیتونست بیاد,دلشکسته

وقتی بار و بندیل رو گذاشت تو قطار  احساس کردم دلم خیلی براش تنگ میشه و برای اخرین بار خوب نگاهش کردم, احساس دور بودن ازش اذیتم میکرد اما خوشحالی رفتن به شهرم یه حس دیگه ای داشت .وایییییییییییی قطار خیلی سخت و خوب بود.

خلاصه صبح ساعت نه رسییدیم و خونه بودیم و  صبحانه خوردیم و قرار شد من فردا که دوشنبه است برم دنیال دکتر متخصص. صبح رفتم بیمارستان ساعت هفت بود تقریبا چون ادرس رو خوب بلد نبودم و از روی گوگل چک کرده بودم پرسان پرسان رفتم,تا خلاصه رسیدم و گفتن متخصص نه میاد غمگین

خلاصه اومد و چک کرد و گفت بچه اصلا نچرخیده یه هفته وقت داری تا راه بری تا بچه بچرخه .تا یک هفته باس خودم رفتم خرید و چرخیدم تا شد شنبه هفته بعد که دکتر گفت اصلا نچرخیده اکر تا فردا نچرخید سزارین

انگار دنیا رو سرم خراب شد. اصلا نیمخواستم سزارین شم همش قربون صدقه موشی میرفتم بچرخه .فردا که رفتم گفت چرخیده ولی پایین نیمده.ایییییییی بابادلخور

وقتی برای چک آپ دوباره رفتم واییییییییییییی گفت رحم جاش تنگه و باید سریع سزارین شی وگنه پات رو از این بیمارستان گذاشتی بیرون دیگه برنگرد .گریه

اصلا نمیدونستم چیکار کنم کلی استرس داشتم مامان به دکتر گفت میخواد طبیعی شه اما دکتر گفت نمیشه.

 

کلی گریه کردم و مامان گفت اشکال نداره, اگر قسمت اینه پس عمل میکنیم زنگ زدم همسرم و گفت سلامتی بچه مهمه. و ساعت هشت بود که من تو lable بود تا مراحلش انجام شه ساعت نه شد که زنگ زدن اتاق عما تا یازده و سی پره, بیمار کناری من درد طبیعی داشت که افغانی بود.و از درد فریاد میزد خیلی اذیت شد ساعت یازده و جچهلو پنج من رو بردن همینجوری اشک میریختم اصلا دست خودم نبودتا مامان رو دیدیم اشکم بیشتر شد.هر چی دلداریم میداد فایده نداشت. تارسیدم تو اتاق پرستار بیهوشیم زن خوبی بود همش باهام حرف میزد تا اساس ناراحتی کمتری کنم و دکتر که اومد گفت ببین مریض خوش اخلاقی دارم. وقتی بیخهوشی وارد نخاع شد .خیسی الکل رو روی بدنم حس میکردم. و همش میگفتم من بیهوش نشدم.تا یه دفعه  انگار حس کردم خواهرم و برادرم و همسرم کنارم ایستادن و داریم حرف میزنیم . یک دفعه از خواب پریدیم و دیدم پرستار موشی رو چسبونده به گونم .وایییییییییی خدااااا چقدر ناز بودبوس چشمای سیاه و درشتش باز بود و منو خیره نگاه میکرد. نمیتونستم تکون بخورم و بردنش.

مامان گفت تا بردنش تو بخش یه گریه ای کرد و بخش رو گذاشت رو سرش.به همه گفتم این نوه منه اینطوری میکنه. ساعت دوازده و ربع تو ریکاوری بودم.پاهام اصلا حس نداشتن و درد زیاد تو ناحیه شکم داشتم  و گرسنم بود که گفتن تا یک شب نباید چیزی بخوری.خجالت

موشی وقتی دیدمش تو اتاق عمل اولین شعری که به ذهنم رسید همین بود

"Star light, star bright,"

Related Poem Content Details

Star light, star bright, 
First star I see tonight, 
I wish I may, I wish I might, 
Have this wish I wish tonight.

محبت

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)