آرتیمان بهبهانیآرتیمان بهبهانی، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

آرتیمان بزرگ مامان و بابا

مهد موشی مامان

1396/1/15 8:50
نویسنده : مامان آرتیمان
125 بازدید
اشتراک گذاری

درود 

زردی خیلی طول کسید خیلی خسته شده بودم. دقیقا 45 روز واییییییییییییییی ولی گذشت با تمتم سختیهاش گذش بدترین زمان زندگی من بود.خلاصه زمان شش ماه گذشت و من و ماندم و موشی و مهد.سه شنبه روز اول کاری بود ولی چون موشی واکسن داشت مرخصی گرفتم و چهارشنبه رفتم سرکار،وسایل مهد رو با بابایی پسرم بردیم مهد، یکم براش عجیب بود ولی چون کوچولو بود گریه نکرد.تو دلم غوغایی بود خیلی ناراحت بودم اما خوشحال از اینکه جایی بود که موشی رو بسپرم بهش و تقریبا خیالم راحت شه،هر چی مهد میخواست براش میبردم . اما متوجه شدم از وسایل موشی برای بچه های دیگه استفاده میشه که طی نامه ای از زبان پدر موشی این موضوع رو متذکر شدم که انجام نشه.خیلی اذیت شدم هر روز یه چیز جدید یه حرف تازه .شانس منه دیگه اگر حرف میزدیم که همیشه بدهکار بودیم اصلا زیر بار نمیرفتن تا اینکه شد بهمن ماه و فصل گردو خاکها. منم تا اون موقع جام تثبیت شده بود و با رئیسی کار میکردم که قبول میکرد حق شیرم رو برم خیلی مرد خوبی بود خدا خیرش بده.یه روز صبح شنیدم بخاطر گرد و غبار مدارس و مهدها تعطیله .موشی رو بردم مهد و از سوپروایزر خواستم نگهش دارن تا دو ساعت و من به کارک برسم و مرخصی بگیرم.وای که عجب دختر س ل ی ط ه ای اینقدر زنگ شد و بهم حرف زد که گریه کنان و ناراحت رفتم پیش رئیس و ایشون بهم مرخصی داد .و به مدیر مهد زنگ زدم جالب بود اونم پشت کارمندش رو گرفت و جوری باهام حرف زد انگار من دروغگو هستم. منم کم نباوردم و جالب اینکه اینقدرموضوع کم اهمیت رو بزرگ کرده بود انگار چی بوده.خلاصه بردمش خونه ولی خیلی به حال خودم غصه خوردم.چقدر تنهام چقدر تنهام. تنهای تنها.خیلی بده کسی نباشه نزدیکت بری پیشش درد و دل کنی. خدایا نمیدونم جرا این رو خواستی برام اما .................

شکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)